عاشقانه

عاشقانه


ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادی‌ام بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی
ها کرده پاک
ای تپشهای تن سوزان من
آتشی در سا
یۀ مژگان من
ای ز گندم
زارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه
ها پُر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر
، جز درد خوشبختیم نیست

این دلِ تنگِ من و این بار نور؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟


ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم

هر کسی را تو نمی
انگاشتم
 
درد تاریکی
ست دردِ خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه
دل سینهها
سینه آلودن به چر
کِ کینهها
در نوازش
، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در
کفِ طرارها
گم
شدن در پهنۀ بازارها

آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت

پیکرم بوی همآغوشی گرفت

جوی خشک سینهام را آب، تو
بستر رگ
هام را سیلاب، تو
در جهانی این
چنین سرد و سیاه
با قدم
هایت قدمهایم به‌راه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه
هام از هُرم خواهش سوخته
آه
، ای بیگانه با پیراهنم آشنای سبزه‌زارانِ تنم


آه
، ای روشن طلوع بیغروب
آفتاب سرزمین
های جنوب
آه
، آه ای از سحر شادابتر
از بهاران تازه تر
، سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست
چلچراغی در سکوت و تیر
گی‌ست عشق چون در سینه‌ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم
، من نیستم
حیف از آن عمری که با
«من» زیستم
 
ای لبانم بوسه گاه بوسه
ات
خیره چشمانم به راه بوسه
ات
ای تشنج
های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می
خواهم که بشکافم ز هم شادی‌ام یک‌دم بیالاید به غم

آه می
خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای

 
این د
لِ تنگِ من و این دود عود؟
در شبستان
، زخمههای چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟


ای نگاهت لای
لای سِحر بار
گاهوا
ر کودکان بی‌قرار
ای نفس
هایت نسیم نیمخواب شُسته از من لرزههای اضطراب خُفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیاهای من


 ای مرا با شعور شعر آمیخته
 این همه آتش به شعرم ریخته
 چون تب عشقم چنین افروختی
 لاجرم شعرم به آتش سوختی

فروغ فرخ‌زاد
از مجموعۀ «تولدی دیگر»

نوستالژیا

ظهیرالدوله


من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانه من آمدی برای من

ای مهربان چراغ بیار و یک دریچه

که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

 

دیروز 5شنبه به تقاضای یکی از دوستان و با همراهی آن شخص و دوست دیگرمان به گورستان ظهیرالدوله رفتیم

جایی که میتوان تاریخ معاصر این ملک رو با تمام وجود حس کرد.وصد برابر افسوس خورد از این همه محبتی که سازمانهای ...دولتی و خصوصی در حفظ و نگهداری این قبیل اماکن انجام میدهند.

گورستان ظهیرالدوله به واقع در حال تبدیل شدن به یک گورستان است و این به معنای این که تاریخ و فرهنگ این ملک به گور خواهد رفت

زیبا ترین و جذاب ترین صحنه برای خود من دیدن مزار فروغ فرخزاد بود و چه جالب که میان قبور آنجا دسته های کوچک گل بر روی مزار فروغ بیش از هر قبر دیگری خودنمایی میکند و این نشان دهنده خاطراتی است که این نسل از فروغ دارد با اینکه هیچگاه او را ندیده (وفات 1345) ولی اشعار او پر از احساساتند احساساتی که چیچ گاه تاریخ مصرف ندارد.

و دیگر اینکه مزار ایرج میرزا هم تو را یاد شوخ و شنگیهای این مرد می اندازد  به نظر خود من در حق ایرج میرزا خیلی کم لطفی شده

بخشی از افرادی که در آنجا دفن هستند:

§         علیرضا افضلی‌پور

§         علی اقبال

§         نورعلی برومند

§         محمدتقی بهار

§         حسین تهرانی

§         ایرج میرزا

§         توفیق جهانبخت (قهرمان کشتی)

§         ابراهیم خان منقح (یمن السلطنه) (سومین شهردار تهران)

§         عزیزالله حاتمی (نویسنده

§         روح‌الله خالقی

§         غلامرضا رشید یاسمی

§         داریوش رفیعی

§         درویش‌خان

§         رهی معیری

§         عطاالله روحی(سناتور

§         ابوالحسن صبا

§         حسین صبا

§         فروغ فرخزاد

§         رضا محجوبی

§         مرتضی محجوبی

§         حسین مسرور

§         محمد مسعود

§         سید محمدصادق نشات (نویسنده)

§         ابوالحسن نیساری (از رهبران مشروطیت)

§         قمرالملوک وزیری

§         حسین یاحقی

پروفسور ادهم

....

....

....

و خود شخص ظهیرالدوله

که در موردش کمی توضیح میدم:

علیخان قاجار دولو ملقب به ظهیرالدوله از رجال روشنفکر و خوشنام دربار ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه، محمدعلیشاه و احمدشاه قاجار است. اودر 16 ربیع الاول سال 1281 هجری قمری در شب تولد پیامبر(ص) مطابق با 29 مردادماه 1243 در جمال آباد شمیران بدنیا آمد.

علیخان بعد از فوت پدرش محمد ناصر خان ظهیرالدوله درسال 1294 در 14 سالگی علاوه بر دریافت لقب پدر منصب وی را هم که وزارت دربار یا ایشیک آغاسی باشی بود از شاه دریافت کرد و بجای پدر نشست زمانی که 16 ساله شد به امر ناصرالدین شاه با دختر او فروغ         الدوله (تومان آغا) که 2 سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد و داماد شاه شد.

ظهیرالدوله بعد از مرگ ناصرالدین شاه در سال 1313 قمری تا پایان حکومت قاجار جمعا" 12 بار به حکومتهای مختلف نواحی ایران چون همدان، کرمانشاه، مازندران، گیلان و تهران منصوب شد. او مورد توجه و اعتماد ناصرالدین شاه بود و به نقل از محمدحسن خان

گویند زمانی که بیش از 23 سال نداشته بعد از ملاقات با صفیعلیشاه اصفهانی عارف وقت به مسلک درویشان نعمت الهی درمی آید و به اصطلاح درویشی را بر توانگری اختیار میکند و از آن به بعد لقب درباری را از خود بر میدارد و بجای ظهیرالدوله خود را صفاعلی مینامد و احوال و دارائیهای خود را نیز به مستمندان میبخشد.

شیوه او در حکومت برخلاف اکثر رجال آنروزگار که به روش فئودالی و ظلم وجور و گرسنه نگاه داشتن مردم بوده همواره با عطوفت و مهربانی ذکر شده و ازااینرو درمیان مردم و علمای آنروز جایگاه والائی داشته است.

ظهیرالدوله در انقلاب مشروطه از طرفداران اطلاحات و تأسیس مجلس بوده و اولین مجلس شوری مردمی را در همدان قبل از مجلس شورای ملی تأسیس کرد و از نمایندگان اصناف و پیشه وران برای اداره شهر دعوت کرد.

محمدعلیشاه همزمان با به توپ بستن مجلس، خانه و خانقاه اورا که مکان مبارزین بود نیز در تهران به توپ بست و ویران کرد.

ظهیرالدوله مردی خوش طبع و شاعر و هنرمند نیز بوده است و اشعاری زیبا و آثاری ادیبانه از او یادگار مانده است. وی از مشوقان هنر بوده و انجمن اخوت به ریاست وی اولین سازمان رسمی در 130 سال پیش بوده که اولین کنسرتها و سالتهای هنر مثل گالریهای نقاشی و عکاسی را در کشور دایر کرد او بسیاری از سیایتمداران را در زمانی که  خلاء احزاب  در ایران وجود داشت  به انجمن اخوت جذب کرد ودر واقع در برابر احزاب فرنگی نمونه ایرانی را  نشان داد انجمن اخوت همواره با تشکیل مجالس سیاسی - عرفانی و هنری در تبلیغ آزادیخواهی خصوصا" در جنبس مشروطه میکوشید  ظهیرالدوله همچنین موسیقیدانی برجسته بود و سازهای ویولون و پیانو را بخوبی مینواخت و در مساقرت به فرانسه به همراه مظفرالدین شاه کنسرتی نیز در حضور پادشاه فرانسه اجرا کرده بود و صفحاتی نیز پر کرده که اکنون در دست نیست گویند پیش درآمد و رنگ و تصنیف از ابداعات او در کنسرتهای انجمن اخوت بوده که توسط درویش خان اجرا میشد. و نیز نقل است تصنیف معروف بت چین را او ساخته است (1) ازاو نمایشتامه هایی انتقادی نیز روایت کرده اند که در دوران مشروطه موچبات خشم محمد علیشاه شده بود.

فوت او در 24 ذیقعده سال 1342 قمری مطابق با 8 تیرماه 1303 هجری شمسی در جمال آباد شمیران اتفاق افتاد و بنا به وصیت خودش او را در مزرعه ای زیر یک درخت در نزدیکی امامزاده قاسم شمیران دفن نمودند که از آن به بعد بسیاری از اهال هنر و رجال سیاسی و بنا به وصیت خود در کنار ظهیرالدوله دفن شدند که اکنون آرامگاه بسیاری از هنرمندان و رجال سیاسی است.*

(1) به نقل از استاد محمد رصا لطفی

 

http://www.zahirdowleh.com/zendeginameh.htm

یک سری عکس گرفتم ولی آماده نیست برای همین از عکس های دیگه ای که در نت پیدا کردم استفاده میکنم.



اگر اشتباه نکنم تنها ترانه ای که فروغ به قصد ترانه بودن سرود:


نگاه کُن که غم درون دیدهام 
چگونه قطره قطره آب می
شود 
چگونه سا
یۀ سیاه سرکشم 
اسیر دست آفتاب می
شود 
نگاه
 کُن
تمام هستی
‌ام خراب میشود 
شرارهای مرا به کام میکشد 
مرا به اوج می‌بَرد 
مرا به دام
 می‌کِشد 
نگاه
 کُن
تمام
 آسمانِ من 
پُر از شهاب میشود

تو آمدی ز دورها و دورها 
ز سرزمین عطرها و نورها
 
نشانده‌ای مرا کنون به زورقی
 
ز عاج‌ها، ز ابرها، بلورها
 
مرا ببر امید دل‌نواز من
ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پُر ستاره میکشانیام 
فراتر از ستاره می
نشانیام 
نگاه
 کُن
من از ستاره سوختم
 
لبالب از ستارگان تب شدم
 
چو ماهیان سرخ
رنگ ساده دل 
ستاره
چین برکههای شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما
 
به این کبود غرفه
های آسمان 
کنون به گوش من دوباره می
رسد 
صدای تو
 
صدای بال برفی فرشتگان
 
نگاه
 کُن که من کجا رسیدهام
به کهکشان
، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوج
ها 
مرا بشوی با شراب موج
ها 
مرا بپیچ در حریر بوسه
ات 
مرا بخواه در شبان دیر پا
 
مرا دگر رها
 مکُن
مرا از این ستاره
ها جدا مکُن

نگاه کُن که موم شب به راه ما 
چگونه قطره قطره آب می
شود 
صراحی سیاه دیدگان من
 
به لای
لای گرم تو 
لبالب از شراب خواب می
شود 
به روی گاهوارههای شعر من 
نگاه
 کُن 
تو می
دمی و آفتاب میشود

فروغ فرخ‌زاد
از مجموعۀ «تولدی دیگر»



شعر

و این بن بست تکراری نذار اونکه نباید شه


نذار بی تو بمیرم...نه ،نذار آب از سرم رد شه


بیا برگرد از این رفتن ، داری گم میشی تو یادم


ببین ...من با امید تو هنوز از پا نیفتادم


هنوز از پا نیفتادم ، بیا تا همسفر باشیم


 

دارم از درد تنهایی می میرم


نذار دست من از دستت جدا شه


بیا برگرد از این رفتن عزیزم


بذار این آخر دنیا نباشه


با این دستای یخ کرده بیا دستاتو قسمت کن


بگو که اومدی باشی ، خیال ما رو راحت کن


 بیا مرهم واسه داغ دل خون شقایق شو


یه بار دیگه با من باش...یه بار دیگه عاشق شو


بذار دنیا بفهمه که دوست دارم...دوسم داری


نذار بی تو بمیرم...نه،تو این بن بست تکراری


نگو سهم من و تو ما شدن نیست


نگو که تو همونی ...من همینم


نگو که شب شده ، دارم هنوزم


تب خورشیدو تو چشمات می بینم



فکر میکنم شاعر این شعر رو دورادور بشناسم



http://www.gapak.blogfa.com/


پاسخ

راستش در هر زمینه ای افراط و تفریط وجود داره و همه هم به این مورد صحه میذارن. هدف طنز اینه که نقاط شاخص پدیده ها رو بیرون بیاره و اون رو بپروره و با چاشنی هایی که همه میدونیم به مخاطب ارجاع بده . هیچ کس منکر مشکلات و سختی های زنان امروز نیست و نخواهد بود و اصولا توان چنین کاری در این دوران وجود نداره. من همیشه به اطرافیانم میگم که نباید یادمون بره که در سال 2010 زندگی میکنیم.

پست قبلی من رو لطفا اول از دریچه تاریخی نگاه کنین. من نه میگم که زنان دوران گذشته خانم بودن و نه اینکه زنان امروز خانم نیستند.هر دوره ای یک سری مقتضیات داره  که راهی جز تسلیم شدن در مقابل اونها نیست. تسلیم شدن به معنای پذیرفتن و تطبیق شرایط به بهترین شکل.

با این حساب فکر نمیکنم پست آخر نامردی باشه!

طنزی دیگر

فاوت زن قدیم ایرانی با زن جدید ایرانی !!!


22 بهمن 1388 ساعت 10:09

صبح ساعت ۵
قدیم: به آهستگی از خواب بیدار می‌شود. نماز میخواند و سپس به لانه مرغها میرود تا تخم مرغها را جمع کند
جدید: مثل خرچنگ به رختخواب چسبیده و خر و پف میکند..

صبح ساعت ۶قدیم: شیر گاو را دوشیده است ، چای را دم کرده است ، سفره صبحانه را با عشق و علاقه انداخته و با مهربانی مشغول بوسیدن صورت آقای شوهر است تا از خواب بیدار شود.
جدید: باز هم خوابیده است

صبح ساعت ۷
قدیم: مشغول مشایعت آقای شوهر است که از در خانه بیرون میرود و هزار تا دعا و صلوات برای سلامتی شوهر کرده و پشت سرش به او فوت میکند.
جدید: هنوز کپیده است.

صبح ساعت ۱۱
قدیم: مشغول رسیدگی به بچه ها و پاک کردن لپه برای درست کردن ناهار است.
جدید: تازه چشمانش را با هزار تا ناز و عشوه باز کرده و با دست در حال بررسی جوش های روی کمرش است

ظهر ساعت ۱۲
قدیم: مشغول مزه کردن پلو به جهت تنظیم نمک آن است.
جدید: در حال آرایش کردن با همسایه طبقه بالا در مورد انواع پازیشن های جدید جهت چیز صحبت می‌کند

ظهر ساعت ۱۳
قدیم: در حال شستن جوراب و لباس‌های آقای خانه درون طشت وسط حیاط خلوت میباشد.
جدید: در حال روشن کردن ماشین لباسشویی ، ماشین ظرفشویی و البته غرغر کردن است…

ظهر ساعت ۱۴
قدیم: در حال مالیدن پای آقای شوهر که برای خوردن ناهار به خانه آمده است میباشد. جهت حض جمیل بردن آقای شوهر ، دامن گل گلی خود را پوشیده است.
جدید: در حال انداختن یک غذای آماده درون میکروفر بوده و در همان حال در حال تماشای FashionTV می‌باشد.

ظهر ساعت ۱۵
قدیم: در حال جارو کردن حیاط خانه و تمیز کردن لانه مرغها و بردن علوفه برای گاوشان می‌باشد.
جدید: با یکی از دوستانش به پاساژ صدف برای خرید رفته است.

عصر ساعت ۱۶
قدیم: مشغول شستن پاهای کودکشان است که به دلیل دویدن در کوچه خونی شده است.
جدید: در حال پرو کردن لباس‌های خریداری شده است. در همان حال هم نیم نگاهی هم به شکم خود دارد که جدیداً چاقی را فریاد می‌کشد.

عصر ساعت ۱۷
قدیم: دم در خانه ایستاده است تا آقای شوهر بیاید.
جدید: در لابی نشسته است تا با آقای شوهر به خرید برود.

عصر ساعت ۱۸قدیم: برای شوهر خود چای آورده و مانند یک خانم کنار شوهرش در حال صحبت با او است.
جدید: از این مغازه به آن مغازه شوهر بیچاره خود را می‌برد.

شب ساعت ۱۹قدیم: سفره شام را انداخته و شوهر را برای خوردن شام دعوت میکند.
جدید: هنوز در حال خرید است.

شب ساعت ۲۰
قدیم: در حال شستن ظروف شام ، کنار حوض خانه است.
جدید: کماکان در حال خرید است.

شب ساعت ۲۱
قدیم: در حال چاق نمودن قلیان آقای همسر میباشد..
جدید: در رستوران ، پیتزا میل می‌فرمایند.

شب ساعت ۲۲
قدیم: رختخواب ها را پهن کرده است برای خوابیدن . در حال ریختن گل سرخ روی متکای آقای خانه است تا خوش بو شود.
جدید: در حال غرغر کردن بر سر وضعیت ترافیک است.

شب ساعت ۲۳ و ۲۴
قدیم: ….سانسور…

جدید: در حال مشاهده ماهواره هستند ایشون ، لطفاً مزاحم نشوید.


نقل از:

http://j2009.blogsky.com/#.#.#.#.

جالب

یه مطلب جالب دیدم

من که برام جذاب بود


چرا مرغ از خیابان رد شد؟

 

 

ــ ارسطوطبیعت مرغ اینست که از خیابان رد شود .

 

ــ مارکس:مرغ باید از خیابان رد میشد . این از نظر تاریخی اجتناب‌ناپذیر بود.

 

ــ خاتمی :چون میخواست با مرغهای آن طرف خیابان گفتگوی تمدنها بکند

 

ــ ریاضیدان مرغ را چگونه تعریف میکنید؟

 

ــ نیچه:چرا که نه؟


ــ فروید
:اصولاً مشغول شدن ذهن شما با این سؤال نشان میدهد که به نوعی عدم اطمینان جنسی دچار هستید .

آیا در بچگی شصت خود را میمکیدید؟


ــ داروین

طبیعت با گذشت زمان مرغ را برای این توانمندی رد شدن از خیابان انتخاب کرده است . 

 

ــ همینگوی:برای مردن . در زیرباران  

 

ــ اینشتین:رابطهء مرغ و خیابان نسبی است .

 

ــ سیمون دوبوار:مرغ نماد زن وهویت پایمال‌شدهء اوست .

 رد شدن از خیابان در واقع کوشش بیهودهء او در فرار از سنتها و  ارزشهای مردسالارانه را نشان میدهد  

 

ــ صادق هدایت:از دست آدمها به آن سوی خیابان فرار کرده بود  غافل از اینکه آن طرف هم مثل همین طرف است، بلکه بدتر

 

ــ شیرین عبادی : نباید گمان کرد که رد شدن مرغ از خیابان به خاطر اسلام بوده است . در تمام دنیا پذیرفته شده

 که اسلام کسی را فراری نمیدهد .

 

ــ روانشناس : آیا هر کدام از ما در درون خود یک مرغ نیست که میخواهد از خیابان رد شود؟

 

ــ نیل آرمسترانگ : یک قدم کوچک برای مرغ، و یک قدم بزرگ برای مرغها .

 

ــ حافظ :عیب مرغان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت، که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت .

 

ــ کافکا :ک. به آن سوی خیابان کثیف رفت . مرغ این را دید و به سوی دیگر خیابان فرار کرد، ضمن اینکه به ک . نگاهی بی‌توجه و وحشتزده انداخت .

 این ک. رامجبور کرد که دوباره به سوی دیگر خیابان برود، تا مرغ را با حضور فیزیکی خود مواجه کند ودست‌کم او را به  احترامی وادارد که باعث گریختن مجدد اوشود، کاری که برای مرغ دست کم از نظر اندازهء کوچک جثه‌اش دشوارتر مینمود  

ــ بیل کلینتون : من هرگز با مرغ تنها نبودم

 

ــ فردوسی بپرسید بسیارش از رنج راه، ز کار و ز پیکار مرغ و سپاه .

 

ــ ناصرالدین‌شاه :یک حالتی به ما دست داد و ما فرمودیم ازخیابان رد شود ... آن پدرسوخته هم رد شد

 

ــ سهراب سپهری : مرغ را در قدمهای خود بفهمیم، و از درخت کنار خیابان، شادمانه سیب بچینیم

 

ــ طرفدار داستانهای علمی تخیلی:این مرغ نبود که از خیابان رد شد . مرغ خیابان وتمام جهان هستی را متر و سانتیمتر به عقب راند


ــ اریش فون دنیکن

:مثل هر بار دیگر که صحبت موجودات  فضاییست، جهان دانش واقعیات را کتمان میکند. مگر آنتنهای روی سر مرغ را ندیدید؟


ــ جرج دبلیو بوش

 :این عمل تحریکی مجدد از سوی تروریس  جهانی بود و حق ما برای هر نوع اقدام متقابلی  که از امنیت ملی ایالات متحده و ارزشهای دموکراسی دفاع کند محفوظ است .

 

ــ سعدی :و مرغی را شنیدم که درآن سوی خیابان و در راه بیابان و در مشایعت مردی آسیابان بود وی را گفتم :

 از چه رو تعجیل کنی؟ گفت: ندانم و اگر دانم نگویم و اگر گویم انکار کن

 

ــ احمد شاملوو من مرغ را، درگوشه‌های ذهن خویش، میجویم .من، میمانم. و مرغ، میرود، به آن سوی خیابان .  و من، تهی هستم، از گلایه‌های دردمند سرخ

 

ــ رنه دکارت : از کجا میدانید که مرغ وجود دارد؟ یا خیابان؟ یا من؟


ــ لات محل

به گور پدرش میخنده هیشکی نمتونه تو محل ما از خیابون رد بشه، مگه چاکرت رخصت بده . آی نفس‌کش

 

ــ بودا :با این پرسش طبیعت مرغانهء خود را نفی میکنی

 

ــ پدرخوانده جای دوری نمیتواند برود .

 

ــ فروغ فرخزاد :از خیابانهای کودکی من، هیچ مرغی رد نشد .

 

ــ ماکیاولی مهم اینست که مرغ از خیابان رد شد.... دلیلش هیچ اهمیتی ندارد. رسیدن به هدف، هرنوع انگیزه را توجیه میکند .

 

ــ پاریس هیلتون :خوب لابداونور خیابون یه بوتیک باحال دیده بوده

 

ــ هیتلر:اگر ارادهء ما همچنان قوی بماند، مرغ را نابود خواهیم کرد! فولاد آلمانی از خیابان رد خواهد شد


ــ احمدی‌نژاد

:خیابان و فناوری رد شدن از خیابان که کشورمان از آن برخوردار است حاصل رشد علمی جوانان ایران و حق ملت ایران است . ما به رد شدن از خیابان ادامه خواهیم داد .موج معنویت و بیداری در دنیای اسلام، به امید خدا به زودی این مرغ را از دامان دنیای اسلام پاک خواهد کرد

 

ــ فردوسی پور :چه میـــــــــکــنه این مرغ

نقل از:::::

http://booblog.persianblog.ir/

برای ما

اول از همه برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ،
و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،
و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،
و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید .......
اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،
از جمله دوستان بد و ناپایدار ........
برخی نادوست و برخی دوستدار ...........
که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگی بدین گونه است ،
برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی......
نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا که زیاده به خود غره نشوی .
و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری .....
تا در لحظات سخت ،
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ........
چون این کار ساده ای است ،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند .....
و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی ،
خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی......
و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی ،
و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی...........
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است
بگذاریم در ما جریان یابد.
امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک
سهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد.....
چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت....
به رایگان......
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....
هر چند خرد بوده باشد .....
و با روییدنش همراه شوی ،
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی.....
و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :
" این مال من است " ،
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !
و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی ....
و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی ،
که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید....
اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ......................

ویکتور هوگو



نقل از وبلاگ
mlatifi.blogfa.com

شاعران

... شاعران گفته اند که علم، زیبایی ستاره ها را ضایع میکند، چون که آنها را صرفا کره هایی از اتمها و مولکولهای گاز می داند ... اما من هم می توانم ستاره ها را در آسمان شب کویر ببینم و شکوه و زیبایی شان را حس کنم... میتوانم این چرخ فلک را با چشم بزرگ تلسکوپ پالومار تماشا کنم و ببیننم که ستاره ها دارند از همدیگر، از نقطه آغازی که شاید زمانی سرچشمه همگی شان بوده است ، دور می شوند ...جست و جو برای فهمیدن این چیز ها گمان نمیکنم لطمه ای به رمز و راز و زیبایی این چرخ فلک بزند. راستی شاعران امروزی چرا حرفی از این چیزها نمی زنند؟ چه جور مردمانی هستند این شاعران که اگر ژوپیتر خدایی در هیئت انسان باشد چه شعر ها که برایش نمی سرایند اما اگر در قالب کره ی عظیم چرخانی از متان و آمونیاک باشد سکوت می کنند؟  


دوست دارم مرحمت کنید و نظرتون رو در مورد این نوشته بگید

این نوشته قسمتی از سخنان ارزشمند یکی از بزرگترین دانشمندان دنیا _فیزیکدان_ریچارد فاینمن هست


بعد ها شاید در مورد فاینمن و خصوصیات اون نوشتم



راستی همه ما بعضی وقتها نیاز به دانلود داریم و سایت رپیدشر اجازه دانلود رو به ما نمیده (رپیدشر یک سایت برای دانلود فایلها هستش درواقع فایلها در سرور های این سایت آپلود میشن و ما میتونیم دانلود کنیم)

اگر کسی به دنبال اکانت این سایت و مگا آپلود هست از این آدرس دیدن کنه

البته من خودم تا حالا این سایت رو تست نکردم ولی گفتم شاید بعضی از افراد نیاز داشته باشن

http://www.byrapid.com

سنتوری

منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت.

خداوندا، ای بزرگ برترین اگر لطفت نباشد بنده به کدام درگاه روی آورد؟ و اگر لطفت نباشد شاکری کردگار به چه آید؟

خیلی وقت بود که می خواستم بنویسم ولی دستم به قلم نمی رفت . نمی دونم چرا اما نمی رفت. دلم گرفته بود از زندگی و از خدا! فکر می کردم وارد یک بازی شدیم که آخرش راهی برای آدمی نیست جز باخت. نه اصلاح کنم راهی برای من نیست جز باخت.

بیش از یک روز نیست که از ماه رمضان که گفته میشه ماه خداست گذشته . ولی من اصلا با این ماه خدا حال نکردم. خسته بودم از بس خدا خدا شنیده بودم.

خیلی چیزها می خواستم و می خوام که بهکسی جز خدا نمی تونستم بگم .بهش گفتم.

انتظار داشتم که جوابم رو بده ، اما نداد. مگر خدا نبود؟   دل شکسته از خدا خدایی کردم. ته وجودم یه حسی مبهم بود که می گفت نکن این کارو ولی کردم. چقدر دلم می خواست من هم روی ماه خدا رو ببوسم اما نشد. نمی دونم که کی نذاشت.شاید خودم و شاید خودش!  اما نه!  دوست دارم لااقل فکر کنم که خودم نذاشتم .

خیلی وقت بود که دلم می خواست فیلم سنتوری رو ببینم .دیشب بعد از یک سال فکر کنم که تونستم این فیلم رو ببینم.حکایتش عجیب سر گشاده بود .حکایت دل من با اندکی تغییر و شاید حکایت دل تو با اندکی تغییر.

مگه من و تو چی تو زندگی از خدا خواستیم؟؟ بهش فکر کن  خیلی از چیزهایی که ما خواستیم رو به ما نداده و خیلی چیزها که ما نخواستیم رو جاش داده.

گفته اند که : شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند. تا به حال چه قدر به این گفته عمل کردیم؟

علی دوست داشت سنتور بزنه چون برای این کار خلق شده بود. علی ها هم هرکدوم دوست دارن کاری بکنن چون برای اون خلق شدن .این همون وظیفه ای هست که باید انجام بدیم و از دنیا بریم . کم دیدم که افراد به احساسشون گوش کنن. حتی خودم با اینکه می دونم باید این کار رو کرد ، نمی کنم یا دسته کم میترسم که بکنم. چون شرایطش نیست .

علی اگر می خواست به روحش که سنتور بود توجه کنه شاید نمی تونست زندگی کنه! از خودم مثال میزنم. من رفتم دانشگاه و رشته ای رو خوندم که نسبتا بهش علاقه دارم .اما وقتی که نشه باهاش کاری کرد چه فایده !تو سر و کمر این و اون علاقه کنن !

با علاقه تنها نمیشه زندگی کرد میشه؟ علی هم سنتور که روحش بود رو می فروخت تا پولی به دست بیاره!

اون روحش رو خودش رو می فروخت برای پول .کاری که همه انجام میدن .آره همه خودفروشی میکنن و تا اسم خودفروشی میاد یاد زنی می افتن که گوشه خیابان ایستاده تا بره و کامی به دل کسی ببره.

از خودفروشی گریزی نیست باید خودمون رو بفروشیم.

علی هانیه رو دوست داشت .با هاش عشق میکرد .هانیه تنها کسی بود که علی خودش رو رایگان به اون تقدیم میکرد تا با اون روحش رو جلا بده . هانیه هم همون کار رو میکرد .بهش میگن معامله تهاتری . هردو خودشون رو عرضه به هم میکردن و با هم از اون بهره مند میشدن.

روحشون رو Share می کردن.

نمیدونم چرا ولی شاید حال علی رو عاشقا بهتر بفهمند .عاشقایی که میدونن جرات ابراز عشق رو هم ندارن .آخه عشق هم خرید و فروشه! ولی این روزا عشق تنها خریداری نداره.

خدا کمکمون کنه عشق تنها نداشته باشیم . جرات ابرازش و قدرت و توان ابرازش و ابزار ابرازش رو به ما بده . اگر از خدا نخوایم پس از چه کسی یارای خواستن باید داشته باشیم ؟

وقتی عاشق شدم ابزاری نداشتم تا عشقم رو عرضه کنم . نتونستم بخرمش و نتونستم بفروشمش . از دستم رفت .

خدایا خواهش میکنم این اتفاق رو برای کسی تکرار نکن.

مگر با هم بودن و یکی شدن خواسته خودت نیست پس چرا؟؟؟؟

علی قصه سنتوری به کثافت افتاد . به فضاحت افتاد اگر دستمون رو نگیری همه به این کثافت قدم میگذاریم .حتی خود ما.

خیلی وقتها شده که دلمون خواسته سیگار بکشیم ، تریاک و حشیش و کوفت و زهر مار بکشیم شاید این درد کهنه خرید و فروش رو از یاد ببریم !

همه آدمها مستعد ورود به کثافت هستند .خدایا کمک!